| داستان های کوتاه | |
|
|
نويسنده | پيام |
---|
da77 کاربر ویژه
تعداد پستها : 825 امتیاز : 1833 امتیاز به پستها : 2 Join date : 2009-10-14 آدرس پستي : شیراز-شهرک پرواز
| عنوان: داستان های کوتاه الإثنين نوفمبر 02, 2009 2:01 am | |
| ليوان شير
پسر فقيري که از راه فروش خرت و پرت در محلات، خرج تحصيل خود را بدست ميآورد يک روز به شدت دچارتنگدستي شد. او فقط يک سکه ناقابل در جيب داشت. در حالي که گرسنگي سخت به او فشار مياورد، تصميم گرفت از خانه بعدي تقاضاي غذا کند. با اين حال وقتي دخترجواني در را به رويش گشود، دستپاچه شد و به جاي غذا يک ليوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسيار گرسنه است. برايش يک ليوان شير بسيار بزرگ آورد. پسرک شير را سر کشيده و آهسته گفت: چقدر بايد به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هيچ. مادرمان به ما ياد داده در قبال کار نيکي که براي ديگران انجام مي دهيم چيزي دريافت نکنيم. پسرک در مقابل گفت: از صميم قلب از شما تشکر مي کنم. پسرک که هاروارد کلي نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمي خود را قويتر حس مي کرد، بلکه ايمانش به خداوند و انسانهاي نيکو کار نيز بيشتر شد. تا پيش از اين او آماده شده بود دست از تحصيل بکشد. سالها بعد... زن جواني به بيماري مهلکي گرفتار شد. پزشکان از درمان وي عاجز شدند. او به شهر بزرگتري منتقل شد. دکتر هاروارد کلي براي مشاوره در مورد وضعيت اين زن فراخوانده شد. وقتي او نام شهري که زن جوان از آنجا آمده بود شنيد، برق عجيبي در چشمانش نمايان شد. او بلافاصله بيمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، براي نجات زندگي وي به کار گيرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولاني با بيماري به پيروزي رسيد. روز ترخيص بيمار فرا سيد. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمينان داشت تا پايان عمر بايد براي پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهي به صورتحساب انداخت. جمله اي به چشمش خورد: همه مخارج با يک ليوان شير پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلي زن مات و مبهوت مانده بود. به ياد آنروز افتاد .پسرکي براي يک ليوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برايش يک ليوان شير آورد. اشک از چشمان زن سرازير شد. فقط توانست بگويدخدايا شکر... خدايا شکر که عشق تو در قلبها و دستهاي انسانها جريان دارد.ش | |
|
| |
da77 کاربر ویژه
تعداد پستها : 825 امتیاز : 1833 امتیاز به پستها : 2 Join date : 2009-10-14 آدرس پستي : شیراز-شهرک پرواز
| عنوان: رد: داستان های کوتاه الإثنين نوفمبر 02, 2009 2:01 am | |
| شکوه
به کرم سبز بیاندیش.بیشتر زندگی اش را روی زمین می گذراند "به پرندگان حسد می ورزد و از سرنوشت و شکل کالبدی اش خشمگین است. می اندیشد:من منفورترین موجوداتم"زشت. کریه.و محکوم به خزیدن بر روی زمین. اما یک روز مادر طبیعت از او می خواهد تا پیله ای بتند. کرم یکه می خورد ... پیش از آن هرگز پیله نساخته . گمان می کند باید گور خود را بسازد"وآماده ی مرگ می شود . هر چند از زندگی خود تا آن لحظه نا خوشنود است" به خدا شکوه می برد : خدایا" درست زمانی که سرانجام به همه چیز عادت کردم " اندک چیزی را که هم دارم "از من می گیری . خود را نومیدانه در داخل پیله حبس می کند و منتظر پایان می ماند. چند روز بعد " در می یابد که به پروانه ای زیبا تبدیل شده.میتواند به آسمان پرواز کند وبسیار تحسین اش کنند. از معنای زندگی و برنامه های خدا شگفت زده است. ش | |
|
| |
da77 کاربر ویژه
تعداد پستها : 825 امتیاز : 1833 امتیاز به پستها : 2 Join date : 2009-10-14 آدرس پستي : شیراز-شهرک پرواز
| عنوان: رد: داستان های کوتاه الإثنين نوفمبر 02, 2009 2:02 am | |
| فرصتی برای یادگیری !
فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های "استاد" تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما "فرصت یادگیری" و یا "آموزش دادن" را می دهند. در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."
"استاد" گفت: "من گفتم "آموختن" و "آموزش" دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشویم. سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج و سه فرزند با لباسهای پاره و کثیف. "استاد" خطاب به پدر خانواده گفت: "شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟"
آن مرد نیز در "آرامش" کامل پاسخ داد: "دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.
"استاد" فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت: "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن!"
شاگرد گفت : اما این كار صحیحی بنظر نمی رسد، آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.
و فیلسوف نیز ساکت ماند ... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد. این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقاضای "بخشش" و به ایشان کمک مالی نماید.
اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد: "آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟" جوابی که دریافت کرد، این بود: "آنها همچنان صاحب این مکان هستند."
مرد، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات "استاد" فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان و زندگی به آن خوبی شده اند.
آن مرد گفت: "ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد."
برداشتی از داستان گــاو، اثر : "پائولو كوئیلو" | |
|
| |
da77 کاربر ویژه
تعداد پستها : 825 امتیاز : 1833 امتیاز به پستها : 2 Join date : 2009-10-14 آدرس پستي : شیراز-شهرک پرواز
| عنوان: رد: داستان های کوتاه الإثنين نوفمبر 02, 2009 2:02 am | |
| مردی ۸۵ ساله با پسر تحصيل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشانشست. . پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين لان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پير مرد برای سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قديمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه اين طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسيد و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب ميدادم و به هیچ وجه عصبانی نميشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پيدا ميکردمش | |
|
| |
da77 کاربر ویژه
تعداد پستها : 825 امتیاز : 1833 امتیاز به پستها : 2 Join date : 2009-10-14 آدرس پستي : شیراز-شهرک پرواز
| عنوان: رد: داستان های کوتاه الإثنين نوفمبر 02, 2009 2:03 am | |
| دو تا گرگ بودند كه از كوچكی با هم دوست بودند و هر شكاری كه به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یك غار با هم زندگی می كردند. یك سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست كه این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شكارهای پیش مانده بود خوردند كه برف بند بیاید و پی شكار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و كم كم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.
یكی از آنها كه دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینكه بزنیم به ده." ـ "بزنیم به ده كه بریزن سرمون نفله مون كنن؟" ـ "بریم به اون آغل بزرگه كه دومنه كوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم." ـ "معلوم میشه مخت عیب كرده. كی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن كه جدمون پیش چشممون بیاد." ـ "تو اصلاً ترسویی. شكم گشنه كه نباید از این چیزا بترسه." ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به كاهدون و تكه گنده هش شد گوشش" ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چكار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم كه از بس كه خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش كرده بود برده بودش تو ده كه مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و كاه كردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟" ـ "بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می كرد، می رفتم باش زندگی می كردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده كله گرگی بگیرن." ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم." ـ "اه" مث اینكه راس راسكی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟" ـ "آره، نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی كنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."
گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تكان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از كار دوستش سخت تعجب كرد و جویده جویده از او پرسید:
ـ "داری چكار می كنی؟ منو چرا گاز می گیری؟" ـ "واقعاً كه عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای كی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداكاری كوچكی در راه دوست عزیز خودت بكنی پس برای چی خوبی؟" ـ "چه فداكاری ای؟" ـ "تو كه داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت كه زنده بمونم." ـ منو بخوری؟" ـ "آره مگه تو چته؟" ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم." ـ "برای همینه كه میگم باید فداكاری كنی." ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟" ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می كنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن." ـ "آخه گوشت من بو نا میده" ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟ ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟" ـ "معلومه چرا نخورم؟" ـ "پس یه خواهشی ازت دارم." ـ "چه خواهشی؟" ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر كاری میخوای بكن." ـ "واقعاً كه هر چی خوبی در حقت بكنن انگار نكردن. من دارم فداكاری می كنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی كه مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می كنه."
گرگ نابكار این را گفت و زنده زنده شكم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...
نتیجه گیری اخلاقی : 1. گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یكدیگر ترحم نمی كنند 2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق كمی سخت است 3. گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ... 4. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم | |
|
| |
da77 کاربر ویژه
تعداد پستها : 825 امتیاز : 1833 امتیاز به پستها : 2 Join date : 2009-10-14 آدرس پستي : شیراز-شهرک پرواز
| عنوان: رد: داستان های کوتاه الإثنين نوفمبر 02, 2009 2:04 am | |
| پسر کوچک از مادرش پرسيد: چرا گريه ميکني؟ مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نميفهمم. مادر گفت: تو هيچگاه نخواهي فهميد. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسيد که چرا مادر بيدليل گريه ميکنند؟ پدرش تنها توانست به او بگويد: تمام زنان براي «هيچ چيز» گريه ميکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به يک مرد تبديل شد ولي هنوز نميدانست که چرا زنها بيدليل گريه ميکنند. بالاخره سوالش را براي خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را ميداند. او از خدا پرسيد: خدايا، چرا زنان به آساني گريه ميکنند؟ خدا گفت: زماني که زن را خلق کردم ميخواستم او موجود به خصوصي باشد بنابراين شانههاي او را آنقدر قوي آفريدم تا بار تمام دنيا را به دوش بکشد. و همچنين شانههايش آن قدر نرم باشد که به بقيه آرامش بدهد و من به او توانايي دادم که در جايي که همه از جلو رفتن نااميد شدهاند او تسليم نشود و همچنان پيش برود. به او توانايي نگهداري از خانوادهاش را دادم حتي زماني که مريض يا پير شده است بدون اين که شکايتي بکند. به او عشقي دادهام که در هر شرايطي بچههايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي اگر آنها به او آسيبي برسانند. به او توانايي دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصيرات او بگذرد و هميشه تلاش کند تا جايي در قلب شوهرش داشته باشد. به او اين شعور را دادم که درک کند يک شوهر خوب هرگز به همسرش آسيب نميرساند اما گاهي اوقات توانايي همسرش را آزمايش ميکند و به او اين توانايي را دادم که تمامي اين مشکلات را حل کرده و با وفاداري کامل در کنار شوهرش باقي بماند. و در آخر به او اشکهايي دادم که بريزد. اين اشکها فقط مال اوست و تنها براي استفاده اوست در هر زماني که به آنها نياز داشته باشد. او به هيچ دليلي نياز ندارد تا توضيح دهد چرا اشک ميريزد. خدا گفت: ميبيني پسرم، زيبايي يک زن در لباسهايي که ميپوشد نيست. در ظاهر او نيست و در شيوه آرايش موهايش نيست و بلکه زيبايي يک زن در چشمهايش نهفته است. زيرا چشمهاي او دريچه روح اوست و قلب او جايي است که عشق او به ديگران در آن قرار دارد ... | |
|
| |
da77 کاربر ویژه
تعداد پستها : 825 امتیاز : 1833 امتیاز به پستها : 2 Join date : 2009-10-14 آدرس پستي : شیراز-شهرک پرواز
| عنوان: رد: داستان های کوتاه الإثنين نوفمبر 02, 2009 2:04 am | |
| نیمکت
روی نیمکت پارک نشسته بود. دلش میخواست یک دوست پیدا میشد تا با او درد دل کند. کبوتری روی زمین مشغول خوردن خرده نانهای ساندویچ او که روی زمین ریخته شده بود شد. نگاهی به کبوتر کرد و با خود گفت، در این دوره زمانه باید چیزی داشته باشی تا دوستان دورت جمع شوند وگرنه تنها خواهی ماند. | |
|
| |
erik_kampelon ســـــــــــرپرست انجــمن
تعداد پستها : 687 امتیاز : 1355 امتیاز به پستها : 4 Join date : 2009-10-13 Age : 33 آدرس پستي : isfahan_khonamon..
| |
| |
da77 کاربر ویژه
تعداد پستها : 825 امتیاز : 1833 امتیاز به پستها : 2 Join date : 2009-10-14 آدرس پستي : شیراز-شهرک پرواز
| عنوان: رد: داستان های کوتاه الإثنين نوفمبر 02, 2009 12:17 pm | |
| | |
|
| |
parisa_shz کاربر عادی
تعداد پستها : 29 امتیاز : 59 امتیاز به پستها : 1 Join date : 2009-10-29
| عنوان: رد: داستان های کوتاه الإثنين نوفمبر 02, 2009 4:35 pm | |
| nemitonam begam khob bod , mahshar bod...
dastet dard nakone aliee bod... | |
|
| |
da77 کاربر ویژه
تعداد پستها : 825 امتیاز : 1833 امتیاز به پستها : 2 Join date : 2009-10-14 آدرس پستي : شیراز-شهرک پرواز
| عنوان: رد: داستان های کوتاه الأربعاء نوفمبر 04, 2009 10:52 am | |
| - parisa_shz نوشته است:
- nemitonam begam khob bod , mahshar bod...
dastet dard nakone aliee bod... خواهش میشه | |
|
| |
alone_girl کاربر عادی
تعداد پستها : 13 امتیاز : 26 امتیاز به پستها : 0 Join date : 2009-11-06
| عنوان: رد: داستان های کوتاه الجمعة نوفمبر 06, 2009 11:27 am | |
| da77 dastet dard nakone
ghashang bodan , mamnon[b] | |
|
| |
| داستان های کوتاه | |
|